عشق بازی ما با خدا...

بیا خدا را گول بزنیم،من باهاش حرف میزنم تو فاصله هارو بردار...

خدایا..

خدایا!


میوه ی کدام درختت را گاز بزنم تا از زمین بیرونم کنی؟!

[ پنج شنبه 15 فروردين 1392برچسب:, ] [ 1:45 ] [ ساناز ] [ ]
دل...

لعنت به تو ای دل!!!

 

همیشه جایی می مانی که تو را نمیخواهند...

[ پنج شنبه 15 فروردين 1392برچسب:, ] [ 1:37 ] [ ساناز ] [ ]
هرگز نشد

هرگز نشد بیای پیشم ،بگیری دستای منو

 

بدونی من عاشقتم گوش کنی حرفای منو

 

تو بی وفا بودی ولی،اونکه واست میمرد منم

 

تا زنده ام دوستت دارم (اینه کلام آخرم)

[ دو شنبه 5 فروردين 1392برچسب:, ] [ 22:0 ] [ ساناز ] [ ]
بدنبال خدا نگرد...

 

به دنبال خدا نگرد، خدا در بیابان های خالی از انسان نیست خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست به

دنبالش نگرد خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست


خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد


خدا آن جاست در جمع عزیزترین هایت


خدا در دستی است که به یاری می گیری


در قلبی ست که شاد می کنی


در لبخندی ست که به لب می نشانی...

 

 

[ یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:, ] [ 21:33 ] [ ساناز ] [ ]
بار دیگر...

نمی شود به گذشته باز گشت و یک آغاز زیبا داشت ولی میشود از هم اکنون آغاز کردو پایانی زیبا

داشت......

 

 

ممنون از "رضا" که تا حالا این وب رو نگه داشت.

[ شنبه 3 فروردين 1392برچسب:, ] [ 18:2 ] [ ساناز ] [ ]
خط پایان...

سلام به همه دوستای گلم....

امیدوارم هرجا که هستین خوب سالم و سلامت باشین

این آخرین پست من تو این وبلاگه و دیگه برای همیشه میرم و در این وبلاگ مطلبی نخواهم گذاشت

تو این وب خاطرات بسیار خوبی داشتم و همشونو در گنجینه قلبم ذخیره میکنم و باهاشون زندگی میکنم...

مطالبی که من در این وب میذاشم حرفهای دلم بود به زبون دیگران و من خودم به بیشتر این حرفها عمل کردم...

همیشه به این وبلاگ سر خواهم زد به عنوان یک خواننده...نه به عنوان نویسنده...

در سال جدید بعد از تعطیلات با یه وب جدید و یک شخصیت جدید که میخواد از تجربه هاش ،خاطره هاش ،براتون بگه

آدمی که قراره تا به حال هرچیزی برای زندگی بهتر داشتن یاد گرفته رو به شماها یاد بده...

خیلی حرفا دارم که همه از حرفای من استفاده خواهند کرد تا آیندشونو طراحی کنن و به سعادت و خوشبختی برسند....

از همه دوستانی که اومدن مطالب رو خوندن و نظر گذاشتن برام تشکر میکنم...

اللخصوص از ساناز عزیزم که تا به حال بود ،خوند و نظر گذاشت....

سال تحویل شد...

برای همتون آرزوی سلامتی دارم....

ایشالا امسال سال پر از خوبی باشه براتون و با سالهای قبل بسیار فرق داشته باشه

آرزو میکنم سال پر از موفقیت داشته باشین...

آیندتونو زیبا طراحی کنید...و زیبا زندگی کنید...

و انسان شایسته ای برای خود و اطرافیانتون باشید...

در آخر این دو بیت شعر رو که عاشقشم تقدیم میکنم به بهترینم (ساناز)

 

دانی از زندگی چه می خواهم؟

من تو باشم، پای تا سر تو

زندگی گر هزار بار بود

بار دیگر تو...بار دیگر تو...

 

شاد باشید و شاد زندگی کنید زیرا شادی حق شماست...

 

در پناه حق موفق باشین...

 

رضا

[ چهار شنبه 30 اسفند 1391برچسب:, ] [ 14:31 ] [ ساناز ] [ ]
خداوندا....

 

خداوندا به نوروزی که در پیش است

به هفت سینی الهی میهمانم کن

خدایا !

سینه ای بی کینه

سر انگشتان بخشایشگر همراه

سخاوت کردن بی ادعا

اری سحر گاهی ز جنس راز

سروش مهربانی با تمام هستی ات

گرما سلامی در کلام اندیشه و کردار من

سرمشق خوب مهرورزی را

عطایم کن..!

[ چهار شنبه 30 اسفند 1391برچسب:, ] [ 10:52 ] [ ساناز ] [ ]
به خاطر تو...

 

 وقتی قرار نیست

که من در زندگی‌ات پیدا شوم

دیگر چه نیازیست به چشم گذاشتن تو؟

چشم‌هایت را باز کن

لااقل بگذار آن غریبه

با نگاه تو پیدا شود

نگران دل من هم نباش

من

این گم و گور شدن‌ِ اجباری را بخاطرِ تو ، پذیرفته ام

[ چهار شنبه 30 اسفند 1391برچسب:, ] [ 1:22 ] [ ساناز ] [ ]
شاد باشیمو شاد زندگی کنیم...

باید هر لحظه را آن گونه زیست که گویا آخرین روز زندگی توست

هر روز همان است تنها اختلاف در این است که تو می توانی انتخاب کنی

که آن را در شادمانی به سر بری یا در نهایت آزردگی و رنج.

پس چرا شادی رو برنگزینی؟؟؟...

[ سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:, ] [ 22:40 ] [ ساناز ] [ ]
دست...

همه برایم دست تکان دادند ,

اما کم بودند دستانی که ,

تکانم دادند ...!!! :|

[ سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:, ] [ 22:36 ] [ ساناز ] [ ]
تولد حضرت زینب...

از آشیون سینـــــــه ها کبوتری پر میــــزنه
پشت در بیت علـــــی دلم داره در میــــزنه
شب دل، شب شراره، سحرش عین بهاره
یه نفس آروم میگیـــــرم اگه این دلم بذاره
ببین از تو پنجــــــــــره ستاره های آسمونو
روی مـــــوج دریاها، تولد رنگیـــن کمـــــونو

سلام به همگی

اول میلاد با سعادت حضرت زینب(س) را به همه تبریک میگیم...

دوم روز پرستار را به همه پرستارای گل که زحمت پرستاری از همه بیمار ها رو میکشن و با همه مشکلات روحی و روانیی که داره کنار میان...و نصف بیشتر وقتشونو با بیمارها میگذرونن تبریک میگم

مخصوصا به مادرم که میدونم چه سختیها کشیده

چه مشکلاتی که داشته،و بیمارانی که از روی بیماری باهاش بد رفتاری میکردن و مادرم با روی خوش باهاشون برخورد میکرد

این روز رو به مادرم تبریک میگم

برای مادرم دعا میکنم برای همهمادرا همه پرستارا دعا میکنم که خدا آرامش ابدی بهشون بده تا بهتر از قبل حامی و یاور ما باشند...

در پناه حق....

[ یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:, ] [ 17:48 ] [ ساناز ] [ ]
زندگی را احساس کن. . .

من همیشه خوشحالم، می دانید چرا؟
برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم،
انتظارات همیشه صدمه زننده هستند .. زندگی کوتاه است .. پس به زندگی ات
عشق بورز ..
خوشحال باش .. و لبخند بزن .. فقط برای خودت زندگی کن و ..
قبل از اینکه صحبت کنی » گوش کن
قبل از اینکه بنویسی » فکر کن
قبل از اینکه خرج کنی » درآمد داشته باش
قبل از اینکه دعا کنی » ببخش
قبل از اینکه صدمه بزنی » احساس کن
قبل از تنفر » عشق بورز
زندگی این است ... احساسش کن، زندگی کن و لذت ببر

 

[ یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:, ] [ 11:27 ] [ ساناز ] [ ]
اعتراف. . .

بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم برایت تنگ شده
فکر نکن بی وفا هستم ، دلم از سنگ نشده...
اعتراف میکنم اینک در حسرت روزهای شیرین با تو بودنم
باور نمیکنم اینک بی توام
کاش میشد دوباره بیایی و یک لحظه دستهایم را بگیری
کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای مرا ببینی
تا دوباره به چشمهایت یره شوم ،
تا بر همه غم و غصه های بی تو بودن چیره شوم...
کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای گاهت کنم ، با چشمم ناز کنم
در حسرت چشمهایت هستم ،
چشمهایی که همیشه با یدنش دنیایم عاشقانه میشد
بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم هوایت را کرد
در حسرت گرمی دستهایت ، تا کی باید خیره شوم به عکسهایت ،
هنوز هم عاشقم ، عاشق آن خنده هایت...

[ یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:, ] [ 9:52 ] [ ساناز ] [ ]
صبور باش و عاشقی کن

گاهی در سرزمین های بی حاصل و لم یزرع ، گل هایی می رویند که تو نمی توانی مشابه شان را در هیچ کجای دنیا بیابی . دیدن این گل های بی نظیر و حیرت انگیز ، خالی از لطف نیست.

بی تردید در سرزمین بی حاصل احساس تو نیز گل های آگاهی و تجربه های باطنی نابی پیدا می شوند.

بگرد، و آن ها را پیدا کن و شکرشان را به جای بیاور.

به هستی اعتماد کن

و صبور باش.

برخیز!

نوبت عاشقی فرا رسیده است

[ شنبه 26 اسفند 1391برچسب:, ] [ 20:39 ] [ ساناز ] [ ]
نمی خواهم برخیزم...

آنقدر زمین خورده ام که بدانم
برای برخاستن
نه دستی از برون
که همتی از درون
لازم است
حالا اما
نمی خواهم برخیزم
می خواهم اندکی بیاسایم
فردا
برمی خیزم
وقتی که فهمیده باشم چرا
زمین خورده ام

[ جمعه 25 اسفند 1391برچسب:, ] [ 14:15 ] [ ساناز ] [ ]
زن...

زن جنس عجیـــــبی ست ..

چشم هایش را که می بنـــــدی ؛

دید دلــــش بیشتر میشود !

دلش را که میشــــکنی ؛

بـــــاران لطافت از چشم هایش سرازیــــــر،

انگـــــار درست شده تا روی عشــــق را کــــــم کند

[ چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:, ] [ 20:23 ] [ ساناز ] [ ]
زن و شوهری که در همه چیز شریک هستند

در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می*کردند.
بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می*کردند و به راحتی می*شد فکرشان را از نگاهشان خواند:
نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می*کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند.
پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.
یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.
پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.
سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.
پیرمرد کمی*نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی*نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می*زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می*کردند و این بار به این فــکر می*کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی*توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.
پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی*هایش. مرد جوانی از جای خو بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : همه چیز رو به راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم.
مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می*خورد، پیرزن او را نگاه می*کند و لب به غذایش نمی*زند.
بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: ماعادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.
همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: می*توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟
-پیرزن جواب داد: بفرمایید
چرا شما چیزی نمی*خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید. منتظر چی هستید؟
-پیرزن جواب داد: منتظر دندانهــــــا!!

[ چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:, ] [ 14:6 ] [ ساناز ] [ ]
قصه برایم بگو ....

قصه برایم بگو . قصه های خوب ، قصه هایی که مترسک ها در آن دل داشته باشند . قصه بگو . قصه هایی که کلاغها به خانه شان برسند و بی دلیل راه خانه شان را گم نکند و زیر گنبد کبود جز تو و من و خدا کسی نباشد . کسی نباشد که تو را بدزدد و من تنها شاهزاده موجود در افسانه ها باشم که بیام پیت .قصه بگو و بگذار واقعیت از تو جریان بگیرد و افسانه ها حقیقی شوند . من عاشق قصه ام ، قصه هایی که در آن گلها سهم و اندازه خارها باشند ، قصه هایی که درآن همه چیز اگر سفید نیست سیاه هم نباشد و قهرمان قصه با دارویی نمی رد ، به نوش دارویی منتظر نماند . قصه بگو . تو تلخ هم که بگویی شفا بخشی مثل دارویی که دهان جمع می کند از تلخی و کام می دهد از اثر بخشی . برای من قصه بگو . برای طفل گریز پای سربه هوا قصه بگو . من خوب جلد می شوم ، جلد خواب های بی تعبیر، قصه های بی پایان ،برای من تنها ، برای من قصه بگو

[ سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:, ] [ 23:11 ] [ ساناز ] [ ]
نباید...

نباید شیشه را با سنـــــــــگ بازی داد !

نباید مست را در حال ِ مستــــــی . . . دست ِ قاضـــــــــی داد !

نباید بی تفاوت !

چتر ماتـــــــــــــــــم را . . . به دست ِ خیــــــــــــــــس ِ باران داد !

کبوترها که جز پرواز ِ آزادی نمی خواهند !

نباید در حصار ِ میـــــــــــــله ها . . . با دانه ای گنــــــدم . . . به او تعلیم ِ مانـــــــــــدن داد !

[ چهار شنبه 18 اسفند 1391برچسب:, ] [ 10:6 ] [ ساناز ] [ ]
بدون شرح

از تصادف جان سالم به در برده بود و می گفت زندگی اش را مدیون ماشین مدل بالایش است و

خدا همچنان لبخند میزد...

[ چهار شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, ] [ 18:2 ] [ ساناز ] [ ]
سکوت

از یـه جــــــــایـی بـه بـعـد ، دیـگـه نـه دسـت و پـا مـی زنـی

نـه بـال بـال مـیـزنـی ، نـه دل دل مـیـکـنـی ، نـه داد و بـیـداد ...

نـه گـریـه مـیـکـنـی ، نـه مـشـتـتـو مـیـکـوبـی تـو دیـــوار

نــــــــــه . . .!


از یـه جـایـی بـه بـعـد . . . فـقـط سـکــوت مـیـکـنـی . . . !

[ چهار شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, ] [ 17:30 ] [ ساناز ] [ ]
کثیف ترین چاپلوسی...

کثیــــــف ترین چاپلوسی زمانیست :

که مــردی بخاطر طبیعی ترین نیازش ؛

با دروغ به معصومی بگوید :

دوستـــــــــــت دارم ... !!!

[ چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:, ] [ 15:54 ] [ ساناز ] [ ]
نسیم...

نسیـــم ، دانــه از دوش مـورچــه انـداختــــ . . . . .

مورچـه دانـه را دوبـاره بر دوشـش گرفــت و رو به خــدا گفــت:

...... گــاهــی یــادم مـــی رود کــه ، هستی. . . !!!

کـاش بیـشتـــر نسیــ-م بــوزد . . . . .

[ سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, ] [ 23:23 ] [ ساناز ] [ ]
خدایا شکرت....

وقتی تصادف می کنی، می گن برو خدا رو شکر کن که نمردی!
وقتی تنها موندی، می گن برو خدا رو شکر کن که هیشکی نیس رو مخت باشه!
وقتی دزد کیفتو می زنه، می گن برو خدا رو شکر کن که فقط کیفتو زده، چاقو بهت نزده!
وقتی عشقت بعد از یه چن سال ولت می کنه، می گن برو خدا رو شکر کن که الان این اتفاق افتاده نه چن سال دیگه!
وقتی زیر بار قرض و قوله داری داغون می شی، می گن برو خدا رو شکر کن که کار و درآمد داری و می تونی از پسش برآی!
وقتی طلاق می گیری، می گن برو خدا رو شکر کن که بچه نداری!
خلاصـه که همیشـه یه بدبختی بزرگتری هس که بخاطر اتفاق نیفتادنش شاکر باشیم...

خداااااایا شکرت !

[ سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, ] [ 23:18 ] [ ساناز ] [ ]
یک...

 

گاهی با یک کلمه ، یک انسان نابود می شود
گاهی با یک بی مهری ، دلی می شکند
مراقب بعضی یک ها باشیم
در حالی که ناچیزند ، همه چیزند . . .

[ دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:, ] [ 22:15 ] [ ساناز ] [ ]
خوشبختی...

اگــــــــــــــر . . .

هـدفــی بــرای زنــدگــــی . . .

دلـــی بــــرای دوسـت داشـتـــن . . .

و خـــدایـی بــرای پـــرستـــش داری . . .

خــــــــــو شـــــبــــــَـــــخـــــ ـــــتـــــــــــــــی

[ دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:, ] [ 20:12 ] [ ساناز ] [ ]
بعضی چیزها ماندنیست ...

بعضی چیزها را نمی شود تمام کرد

بعضی چیزها با آدم میماند تا ...

بعضی چیزها واقعا درد دارد ...

هرچه بخواهی دورشان کنی نزدیکتر می آیند

و تو می مانی کجا نگهشان داری

تا مدام خودشان را به رخت نکشند !

بعضی سوال ها انگار بناست که همیشه بی جواب بمانند ...

مثل محو شدن حست ...

این همه دور ماندنت از من ...

و تمام دل کندنت ... . . .

بعضی چیزها ماندنیست ...

[ یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:, ] [ 14:49 ] [ ساناز ] [ ]
...

 

می خواهم امشب ازماه قول بگیرم
که هروقت دلم برایت تنگ شد
دردایره حضورش تو رابه من نشان دهد
می خواهم امشب با دریای خاطره ها قرار بگذارم
که هر وقت امواج پر تلاطم یادها
خواستند قایق احساس مرا بشکنند
دست امید و آرزوی تومرانجات دهد
می خواهم امشب با تمام قلب هایی
که احساس مرا می فهمند و می شنوند
پیمان ببندم که هروقت صدای قلب بی قرارم راهم شنیدند
عشقم را سواربر ضربانهای بی تابی
به تو برسانند  

 

[ یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:, ] [ 14:32 ] [ ساناز ] [ ]
دیوانه هم خدایی دارد....

 

 

در کوچه های تنهایی به او برخوردم

گفت کیستی؟ گفتم دیوانه

گفت هم سفرم شو!؟

گفتم تو را با دیوانه چکار؟

گفت تنهایم و همسفر می خواهم پس دستم گیر

با هم همسفر شدیم در سرزمینه عشق

در راه با کسی دیگر اشنا شد و گفت من میروم همسفر

گفتم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گفت تو دیوانه ای بیش نیستی


خنده ای تلخ کردم و گفتم



( دیوانه هم صاحب وخدایی دارد)

 

 

 

[ سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, ] [ 22:18 ] [ ساناز ] [ ]
خدا....

خدا

تنها روزنه امیدی است که هیچگاه بسته نمیشود

تنها کسی است که با دهان بسته هم میتوان صدایش کرد

با پای شکسته هم میتوان سراغش رفت

تنها خریداری است که اجناس شکسته را بهتر بر میدارد

تنها کسی است که وقتی همه رفتند میماند

وقتی همه پشت کردند آغوش میگشاید

وقتی همه تنهایت گذاشتند محرمت میشود

و تنها سلطانی است که با بخشیدن آرام میگیرد نه با تنبیه کردن

[ سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, ] [ 21:55 ] [ ساناز ] [ ]
سوره ای به نام عشق...

 

خداوندا

جای سوره ای به نام "عشق" در قرآن تو خالیست ، که اینگونه آغاز شود :

و قسم به روزی که دلت را میشکنند و جز خدایت مرهمی نخواهی یافت .              

                                                                        دکتر شریعتی

[ سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, ] [ 21:38 ] [ ساناز ] [ ]
درد من...

[ دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:, ] [ 1:23 ] [ ساناز ] [ ]
عشق فراموش کردن نیست...

عشق فراموش کردن نیست ،بخشیدن است
گوش کردن نیست ، درک کردن است
دیدن نیست ، احساس کردن است
جا زدن و کنار کشیدن نیست صبر کردن و ادامه دادن است
حتی تنها

[ دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:, ] [ 1:16 ] [ ساناز ] [ ]
من و تو...

خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو
به دو نقش و به دو صورت، به یکی جان من و تو

داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات
آن زمانی که درآییم به بستان من و تو

اختران فلک آیند به نظّاره ما
مه خود را بنماییم بدیشان من و تو!

من و تو، بی من‌و‌تو، جمع شویم از سر ذوق
خوش و فارغ، ز خرافات پریشان، من و تو

طوطیان فلکی جمله شکرخوار شوند
در مقامی که بخندیم بدان سان، من و تو

این عجبتر که من و تو به یکی کنج این جا
هم در این دم به عراقیم و خراسان من و تو!

به یکی نقش بر این خاک و بر آن نقش دگر
در بهشت ابدی و شکرستان من و تو

من و تو، بی من‌و‌تو، جمع شویم از سر ذوق
خوش و فارغ، ز خرافات پریشان، من و تو

[ چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:, ] [ 19:35 ] [ ساناز ] [ ]
امشب...

امشب،

در اندیشه باران خورده ام،

چه کسی قطره ها را می چیند و،

طراوتشان را، به لبان خشک بهانه هایم می بخشد؟

چه کسی؟

برترکهای خسته کوزه خیالم، مرهم آبی می کشد

شاید حادثه ای

کنده خیال او را، به ساحل تن من، رسانده است

نمی دانم

اما

دیگر فاصله ائی نمانده،

من در ژرفای احساس تو شنا میکنم،

تا فردا

که در گنجه خیال تو پنهان شوم

چه زیباست، این پنهان شدن و دیگر پیدا نشدن

همچو، بادبادک دست کودکی،

که در اوج بی صدائی میرقصد

یا قایق کاغذی که، در تشت آسمان بی آب می رود

[ یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:, ] [ 20:44 ] [ ساناز ] [ ]
نازنین مریم....

چه می خواهد از "جانِ مریم"
آکاردئون زنِ کوچه پشتی؟!
من سال هاست
چشم هایم را
باز کردم،
...تویی در کار نبود که نگاهش کنم!
اینجا خورشید در نمی آید
و هوا همیشه سیاه است
و وقتِ آن که من با تو
تا رویاهام بیایم هم،نمی رسد
چه رسد به صحرا...!
مریم
دیگر نازنینِ هیچکس نیست...

[ یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:, ] [ 20:13 ] [ ساناز ] [ ]
او خواب است....

 

گام هایم را آهسته تر بر می دارم

 

او خواب است...

 

برای فهمیدن حرفهایم لب خوانی کن

 

او خواب است...

 

بغضم مبادا ترک بردارد

 

او خواب است...

 

پرنده ها در بام همسایه آواز سر میدهند

 

او خواب است...

 

بوسه هایم را آهسته بر پیشانیش می نشانم

 

او خواب است...

 

به آرامی در آغوشش می کشم

 

سردی دستانش را به گرمی احساس می کنم

 

او خواب نبود......

 

ساناز.....

[ چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, ] [ 12:37 ] [ ساناز ] [ ]
دیگر خبری از شکوفه ها نیست....

با نسیم فراموشی هم اغوشم کرده

دیگر موج صدایم برایش آشنا نیست

اشک از دیدگانم جاری می شود

اما.......

دستان مهربانش روی گونه هایم نیست

گیسوانم را حتی به دست باد هم نمی سپارد

دیگر خبری از شکوفه ها نیست...........

 

ساناز....

[ چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, ] [ 12:33 ] [ ساناز ] [ ]
بیا...
[ دو شنبه 4 دی 1391برچسب:, ] [ 23:45 ] [ ساناز ] [ ]
احساس...

 

در تمام ساقه ی احساس من
باز می پیچد نگاه روشنی
خوب می فهمم که میخواهد مرا
باز می گوید تو دنیای منی
کاش می شد تا که می گفتم به او
دختر رویا و شعرش نیستم
من اسیر غربتی دیرینه ام
کاش میشد تا بگویم کیستم!؟
این وسط او عشق میخواهد ز من
من که سنگی سرد و تیپاخورده ام
یک نشان از زندگی در من که نیست
سالها پیش از تولد مرده ام....

[ دو شنبه 4 دی 1391برچسب:, ] [ 23:39 ] [ ساناز ] [ ]

آوازک