عشق بازی ما با خدا...

بیا خدا را گول بزنیم،من باهاش حرف میزنم تو فاصله هارو بردار...

خدایا..

خدایا!


میوه ی کدام درختت را گاز بزنم تا از زمین بیرونم کنی؟!

[ پنج شنبه 15 فروردين 1392برچسب:, ] [ 1:45 ] [ ساناز ] [ ]
دل...

لعنت به تو ای دل!!!

 

همیشه جایی می مانی که تو را نمیخواهند...

[ پنج شنبه 15 فروردين 1392برچسب:, ] [ 1:37 ] [ ساناز ] [ ]
هرگز نشد

هرگز نشد بیای پیشم ،بگیری دستای منو

 

بدونی من عاشقتم گوش کنی حرفای منو

 

تو بی وفا بودی ولی،اونکه واست میمرد منم

 

تا زنده ام دوستت دارم (اینه کلام آخرم)

[ دو شنبه 5 فروردين 1392برچسب:, ] [ 22:0 ] [ ساناز ] [ ]
بدنبال خدا نگرد...

 

به دنبال خدا نگرد، خدا در بیابان های خالی از انسان نیست خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست به

دنبالش نگرد خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست


خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد


خدا آن جاست در جمع عزیزترین هایت


خدا در دستی است که به یاری می گیری


در قلبی ست که شاد می کنی


در لبخندی ست که به لب می نشانی...

 

 

[ یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:, ] [ 21:33 ] [ ساناز ] [ ]
بار دیگر...

نمی شود به گذشته باز گشت و یک آغاز زیبا داشت ولی میشود از هم اکنون آغاز کردو پایانی زیبا

داشت......

 

 

ممنون از "رضا" که تا حالا این وب رو نگه داشت.

[ شنبه 3 فروردين 1392برچسب:, ] [ 18:2 ] [ ساناز ] [ ]
خط پایان...

سلام به همه دوستای گلم....

امیدوارم هرجا که هستین خوب سالم و سلامت باشین

این آخرین پست من تو این وبلاگه و دیگه برای همیشه میرم و در این وبلاگ مطلبی نخواهم گذاشت

تو این وب خاطرات بسیار خوبی داشتم و همشونو در گنجینه قلبم ذخیره میکنم و باهاشون زندگی میکنم...

مطالبی که من در این وب میذاشم حرفهای دلم بود به زبون دیگران و من خودم به بیشتر این حرفها عمل کردم...

همیشه به این وبلاگ سر خواهم زد به عنوان یک خواننده...نه به عنوان نویسنده...

در سال جدید بعد از تعطیلات با یه وب جدید و یک شخصیت جدید که میخواد از تجربه هاش ،خاطره هاش ،براتون بگه

آدمی که قراره تا به حال هرچیزی برای زندگی بهتر داشتن یاد گرفته رو به شماها یاد بده...

خیلی حرفا دارم که همه از حرفای من استفاده خواهند کرد تا آیندشونو طراحی کنن و به سعادت و خوشبختی برسند....

از همه دوستانی که اومدن مطالب رو خوندن و نظر گذاشتن برام تشکر میکنم...

اللخصوص از ساناز عزیزم که تا به حال بود ،خوند و نظر گذاشت....

سال تحویل شد...

برای همتون آرزوی سلامتی دارم....

ایشالا امسال سال پر از خوبی باشه براتون و با سالهای قبل بسیار فرق داشته باشه

آرزو میکنم سال پر از موفقیت داشته باشین...

آیندتونو زیبا طراحی کنید...و زیبا زندگی کنید...

و انسان شایسته ای برای خود و اطرافیانتون باشید...

در آخر این دو بیت شعر رو که عاشقشم تقدیم میکنم به بهترینم (ساناز)

 

دانی از زندگی چه می خواهم؟

من تو باشم، پای تا سر تو

زندگی گر هزار بار بود

بار دیگر تو...بار دیگر تو...

 

شاد باشید و شاد زندگی کنید زیرا شادی حق شماست...

 

در پناه حق موفق باشین...

 

رضا

[ چهار شنبه 30 اسفند 1391برچسب:, ] [ 14:31 ] [ ساناز ] [ ]
خداوندا....

 

خداوندا به نوروزی که در پیش است

به هفت سینی الهی میهمانم کن

خدایا !

سینه ای بی کینه

سر انگشتان بخشایشگر همراه

سخاوت کردن بی ادعا

اری سحر گاهی ز جنس راز

سروش مهربانی با تمام هستی ات

گرما سلامی در کلام اندیشه و کردار من

سرمشق خوب مهرورزی را

عطایم کن..!

[ چهار شنبه 30 اسفند 1391برچسب:, ] [ 10:52 ] [ ساناز ] [ ]
به خاطر تو...

 

 وقتی قرار نیست

که من در زندگی‌ات پیدا شوم

دیگر چه نیازیست به چشم گذاشتن تو؟

چشم‌هایت را باز کن

لااقل بگذار آن غریبه

با نگاه تو پیدا شود

نگران دل من هم نباش

من

این گم و گور شدن‌ِ اجباری را بخاطرِ تو ، پذیرفته ام

[ چهار شنبه 30 اسفند 1391برچسب:, ] [ 1:22 ] [ ساناز ] [ ]
شاد باشیمو شاد زندگی کنیم...

باید هر لحظه را آن گونه زیست که گویا آخرین روز زندگی توست

هر روز همان است تنها اختلاف در این است که تو می توانی انتخاب کنی

که آن را در شادمانی به سر بری یا در نهایت آزردگی و رنج.

پس چرا شادی رو برنگزینی؟؟؟...

[ سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:, ] [ 22:40 ] [ ساناز ] [ ]
دست...

همه برایم دست تکان دادند ,

اما کم بودند دستانی که ,

تکانم دادند ...!!! :|

[ سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:, ] [ 22:36 ] [ ساناز ] [ ]
تولد حضرت زینب...

از آشیون سینـــــــه ها کبوتری پر میــــزنه
پشت در بیت علـــــی دلم داره در میــــزنه
شب دل، شب شراره، سحرش عین بهاره
یه نفس آروم میگیـــــرم اگه این دلم بذاره
ببین از تو پنجــــــــــره ستاره های آسمونو
روی مـــــوج دریاها، تولد رنگیـــن کمـــــونو

سلام به همگی

اول میلاد با سعادت حضرت زینب(س) را به همه تبریک میگیم...

دوم روز پرستار را به همه پرستارای گل که زحمت پرستاری از همه بیمار ها رو میکشن و با همه مشکلات روحی و روانیی که داره کنار میان...و نصف بیشتر وقتشونو با بیمارها میگذرونن تبریک میگم

مخصوصا به مادرم که میدونم چه سختیها کشیده

چه مشکلاتی که داشته،و بیمارانی که از روی بیماری باهاش بد رفتاری میکردن و مادرم با روی خوش باهاشون برخورد میکرد

این روز رو به مادرم تبریک میگم

برای مادرم دعا میکنم برای همهمادرا همه پرستارا دعا میکنم که خدا آرامش ابدی بهشون بده تا بهتر از قبل حامی و یاور ما باشند...

در پناه حق....

[ یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:, ] [ 17:48 ] [ ساناز ] [ ]
زندگی را احساس کن. . .

من همیشه خوشحالم، می دانید چرا؟
برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم،
انتظارات همیشه صدمه زننده هستند .. زندگی کوتاه است .. پس به زندگی ات
عشق بورز ..
خوشحال باش .. و لبخند بزن .. فقط برای خودت زندگی کن و ..
قبل از اینکه صحبت کنی » گوش کن
قبل از اینکه بنویسی » فکر کن
قبل از اینکه خرج کنی » درآمد داشته باش
قبل از اینکه دعا کنی » ببخش
قبل از اینکه صدمه بزنی » احساس کن
قبل از تنفر » عشق بورز
زندگی این است ... احساسش کن، زندگی کن و لذت ببر

 

[ یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:, ] [ 11:27 ] [ ساناز ] [ ]
اعتراف. . .

بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم برایت تنگ شده
فکر نکن بی وفا هستم ، دلم از سنگ نشده...
اعتراف میکنم اینک در حسرت روزهای شیرین با تو بودنم
باور نمیکنم اینک بی توام
کاش میشد دوباره بیایی و یک لحظه دستهایم را بگیری
کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای مرا ببینی
تا دوباره به چشمهایت یره شوم ،
تا بر همه غم و غصه های بی تو بودن چیره شوم...
کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای گاهت کنم ، با چشمم ناز کنم
در حسرت چشمهایت هستم ،
چشمهایی که همیشه با یدنش دنیایم عاشقانه میشد
بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم هوایت را کرد
در حسرت گرمی دستهایت ، تا کی باید خیره شوم به عکسهایت ،
هنوز هم عاشقم ، عاشق آن خنده هایت...

[ یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:, ] [ 9:52 ] [ ساناز ] [ ]
صبور باش و عاشقی کن

گاهی در سرزمین های بی حاصل و لم یزرع ، گل هایی می رویند که تو نمی توانی مشابه شان را در هیچ کجای دنیا بیابی . دیدن این گل های بی نظیر و حیرت انگیز ، خالی از لطف نیست.

بی تردید در سرزمین بی حاصل احساس تو نیز گل های آگاهی و تجربه های باطنی نابی پیدا می شوند.

بگرد، و آن ها را پیدا کن و شکرشان را به جای بیاور.

به هستی اعتماد کن

و صبور باش.

برخیز!

نوبت عاشقی فرا رسیده است

[ شنبه 26 اسفند 1391برچسب:, ] [ 20:39 ] [ ساناز ] [ ]
نمی خواهم برخیزم...

آنقدر زمین خورده ام که بدانم
برای برخاستن
نه دستی از برون
که همتی از درون
لازم است
حالا اما
نمی خواهم برخیزم
می خواهم اندکی بیاسایم
فردا
برمی خیزم
وقتی که فهمیده باشم چرا
زمین خورده ام

[ جمعه 25 اسفند 1391برچسب:, ] [ 14:15 ] [ ساناز ] [ ]
زن...

زن جنس عجیـــــبی ست ..

چشم هایش را که می بنـــــدی ؛

دید دلــــش بیشتر میشود !

دلش را که میشــــکنی ؛

بـــــاران لطافت از چشم هایش سرازیــــــر،

انگـــــار درست شده تا روی عشــــق را کــــــم کند

[ چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:, ] [ 20:23 ] [ ساناز ] [ ]
زن و شوهری که در همه چیز شریک هستند

در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می*کردند.
بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می*کردند و به راحتی می*شد فکرشان را از نگاهشان خواند:
نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می*کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند.
پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.
یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.
پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.
سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.
پیرمرد کمی*نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی*نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می*زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می*کردند و این بار به این فــکر می*کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی*توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.
پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی*هایش. مرد جوانی از جای خو بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : همه چیز رو به راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم.
مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می*خورد، پیرزن او را نگاه می*کند و لب به غذایش نمی*زند.
بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: ماعادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.
همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: می*توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟
-پیرزن جواب داد: بفرمایید
چرا شما چیزی نمی*خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید. منتظر چی هستید؟
-پیرزن جواب داد: منتظر دندانهــــــا!!

[ چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:, ] [ 14:6 ] [ ساناز ] [ ]
قصه برایم بگو ....

قصه برایم بگو . قصه های خوب ، قصه هایی که مترسک ها در آن دل داشته باشند . قصه بگو . قصه هایی که کلاغها به خانه شان برسند و بی دلیل راه خانه شان را گم نکند و زیر گنبد کبود جز تو و من و خدا کسی نباشد . کسی نباشد که تو را بدزدد و من تنها شاهزاده موجود در افسانه ها باشم که بیام پیت .قصه بگو و بگذار واقعیت از تو جریان بگیرد و افسانه ها حقیقی شوند . من عاشق قصه ام ، قصه هایی که در آن گلها سهم و اندازه خارها باشند ، قصه هایی که درآن همه چیز اگر سفید نیست سیاه هم نباشد و قهرمان قصه با دارویی نمی رد ، به نوش دارویی منتظر نماند . قصه بگو . تو تلخ هم که بگویی شفا بخشی مثل دارویی که دهان جمع می کند از تلخی و کام می دهد از اثر بخشی . برای من قصه بگو . برای طفل گریز پای سربه هوا قصه بگو . من خوب جلد می شوم ، جلد خواب های بی تعبیر، قصه های بی پایان ،برای من تنها ، برای من قصه بگو

[ سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:, ] [ 23:11 ] [ ساناز ] [ ]
نباید...

نباید شیشه را با سنـــــــــگ بازی داد !

نباید مست را در حال ِ مستــــــی . . . دست ِ قاضـــــــــی داد !

نباید بی تفاوت !

چتر ماتـــــــــــــــــم را . . . به دست ِ خیــــــــــــــــس ِ باران داد !

کبوترها که جز پرواز ِ آزادی نمی خواهند !

نباید در حصار ِ میـــــــــــــله ها . . . با دانه ای گنــــــدم . . . به او تعلیم ِ مانـــــــــــدن داد !

[ چهار شنبه 18 اسفند 1391برچسب:, ] [ 10:6 ] [ ساناز ] [ ]
بدون شرح

از تصادف جان سالم به در برده بود و می گفت زندگی اش را مدیون ماشین مدل بالایش است و

خدا همچنان لبخند میزد...

[ چهار شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, ] [ 18:2 ] [ ساناز ] [ ]

آوازک